×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

هر چی بدونی بازم کمه

doostboy irani

دوبيتي هاي ابوسعيد

دنيا طلبان ز حرص مستند همه 

موسي كش و فرعون پرستند همه 

هر عهد كه با خداي بستند همه 

از دوستي حرص شكستند همه 

 

اي چشم تو چشم چشمه هر چشم همه 

بي چشم تو نور نيست بر چشم همه 

چشم همه را نظر بسوي تو بود 

از چشم تو چشمه‌هاست در چشم همه 

 

چون باز سفيد در شكاريم همه 

با نفس و هواي نفس ياريم همه 

گر پرده ز روي كارها بر گيرند 

معلوم شود كه در چه كاريم همه 

 

اي روي تو مهر عالم آراي همه 

وصل تو شب و روز تمناي همه 

گر با دگران به ز مني واي بمن 

ور با همه كس همچو مني واي همه 

 

سودا به سرم همچو پلنگ اندر كوه 

غم بر سر غم بسان سنگ اندر كوه 

دور از وطن خويش و به غربت مانده 

چون شير به دريا و نهنگ اندر كوه 

 

 آنم كه توام ز خاك برداشته‌اي 

نقشم به مراد خويش بنگاشته‌اي 

كارم چو بدست خويش بگراشته‌اي 

مي‌رويم از آنسان كه توام كاشته‌اي 

اي غم كه حجاب صبر بشكافته‌اي 

بي تابي من ديده و برتافته‌اي 

شب تيره و يار دور و كس مونس نه 

اي هجر بكش كه بي‌كسم يافته‌اي 

 

دارم صنمي چهره برافروخته‌اي 

وز خرمن دهر ديده بر دوخته‌اي 

او عاشق ديگري و من عاشق او 

پروانه صفت سوخته‌اي سوخته‌اي 

 

من كيستم آتش به دل افروخته‌اي 

وز خرمن دهر ديده بر دوخته‌اي 

در راه وفا چو سنگ و آتش گردم 

شايد كه رسم به صبحت سوخته‌اي 

 

من كيستم از خويش به تنگ آمده‌اي 

ديوانهء با خرد به جنگ آمده‌اي 

دوشينه به كوي دوست از رشكم سوخت 

ناليدن پاي دل به سنگ آمده‌اي 

 

هستي كه ظهور مي‌كند در همه شي 

خواهي كه بري به حال او با همه پي 

رو بر سر مي حباب را بين كه چسان 

مي وي بود اندر وي و وي در مي وي 

 

اي خالق ذوالجلال و اي بار خداي 

تا چند روم دربدر و جاي به جاي 

يا خانه اميد مرا در دربند 

يا قفل مهمات مرا دربگشاي 

 يا پست و بلند دهر را سركوبي 

يا خار و خس زمانه را جاروبي 

تا چند توان وضع مكرر ديدن 

عزلي نصبي قيامتي آشوبي 

 

يا سركشي سپهر را سركوبي 

يا خار و خس زمانه را جاروبي 

بگرفت دلم ازين خسيسان يا رب 

حشري نشري قيامتي آشوبي 

 

عهدي به سر زبان خود بربستي 

صد خانه پر از بتان يكي نشكستي 

تو پنداري به يك شهادت رستي 

فردات كند خمار كاكنون مستي 

 

غم جمله نصيب چرخ خم بايستي 

يا با غم من صبر بهم بايستي 

يا مايهء غم چو عمر كم بايستي 

يا عمر به اندازه غم بايستي 

 

زلفت سيمست و مشك را كان گشتي 

از بسكه بجستي تو همه آن گشتي 

اي آتش تا سرد بدي سوختيم 

اي واي از آنروز كه سوزان گشتي 

 

اي شير خدا امير حيدر فتحي 

وي قلعه گشاي در خيبر فتحي 

درهاي اميد بر رخم بسته شده 

اي صاحب ذوالفقار و قنبر فتحي 

در كوي خودم مسكن و ماوا دادي 

در بزم وصال خود مرا جادادي 

القصه به صد كرشمه و ناز مرا 

عاشق كردي و سر به صحرا دادي 

 

اول همه جام آشنايي دادي 

آخر بستم زهر جدايي دادي 

چون كشته شدم بگفتي اين كشتهء كيست 

داد از تو كه داد بي‌وفايي دادي 

 

اي شاه ولايت دو عالم مددي 

بر عجز و پريشاني حالم مددي 

اي شير خدا زود به فريادم رس 

جز حضرت تو پيش كه نالم مددي 

 

من كيستم از قيد دو عالم فردي 

عنقا منشي بلند همت مردي 

ديوانهء بيخودي بيابان گردي 

لبريز محبتي سرا پا دردي 

 

از چهره همه خانه منقش كردي 

وز باده رخان ما چو آتش كردي 

شادي و نشاط ما يكي شش كردي 

عيشت خوش باد عيش ما خوش كردي 

 

عشقم دادي زاهل دردم كردي 

از دانش و هوش و عقل فردم كردي 

سجاده نشين با وقاري بودم 

ميخواره و رند و هرزه گردم كردي 

با فاقه و فقر هم نشينم كردي 

بي خويش و تبار و بي قرينم كردي 

اين مرتبهء مقربان در تست 

آيا به چه خدمت اين چنينم كردي 

 

اي ديده مرا عاشق ياري كردي 

داغم زرخ لاله عراري كردي 

كاري كردي كه هيچ نتوان گفتن 

الله الله چه خوب كاري كردي 

 

اي دل تا كي مصيبت‌افزا گردي 

اي خون شده چند درد پيما گردي 

انداختيم دربدر و كوي به كوي 

رسوا كردي مرا، تو رسوا گردي 

 

اي آنكه به گرد شمع دود آوردي 

يعني كه خط ارچه خوش نبود آوردي 

گر دود دل منست ديرت بگرفت 

ور خط به خون ماست زود آوردي 

 

اي چرخ بسي ليل و نهار آوردي 

گه فصل خزان و گه بهار آوردي 

مردان جهان را همه بردي به زمين 

نامردان را بروي كار آوردي 

 

اي كاش مرا به نفت آلايندي 

آتش بزدندي و نبخشايندي 

در چشم عزيز من نمك سايندي 

وز دوست جدا شدن نفرمايندي 

اي خالق ذوالجلال هر جانوري 

وي رهرو رهنماي هر بي خبري 

بستم كمر اميد بر درگه تو 

بگشاي دري كه من ندارم هنري 

 

دستي نه كه از نخل تو چينم ثمري 

پايي نه كه در كوي تو يابم گرري 

چشمي نه كه بر خويش بگريم قدري 

رويي نه كه بر خاك بمالم سحري 

 

هنگام سپيده دم خروس سحري 

داني كه چرا همي كند نوحه گري 

يعني كه نمودند در آيينهء صبح 

كز عمر شبي گرشت و تو بي خبري 

 

اي ذات تو در صفات اعيان ساري 

اوصاف تو در صفاتشان متواري 

وصف تو چو ذات مطلقست اما نيست 

در ضمن مظاهر از تقيد عاري 

 

عالم ار نه‌اي ز عبرت عاري 

نهري جاري به طورهاي طاري 

وندر همه طورهاي نهر جاري 

سريست حقيقة الحقايق ساري 

 

يا رب يا رب كريمي و غفاري 

رحمان و رحيم و راحم و ستاري 

خواهم كه به رحمت خداوندي خويش 

اين بنده شرمنده فرو نگراري 

گيرم كه هزار مصحف از برداري 

با آن چه كني كه نفس كافر داري 

سر را به زمين چه مي نهي بهر نماز 

آنرا به زمين بنه كه بر سر داري 

 

اي شمع نمونه‌اي زسوزم داري 

خاموشي و مردن رموزم داري 

داري خبر از سوز شب هجرانم 

آيا چه خبر ز سوز روزم داري 

 

چون گل بگلاب شسته رويي داري 

چون مشك بمي حل شده مويي داري 

چون عرصه گه قيامت از انبه خلق 

پر آفت و محنت سر كويي داري 

 

اي دل بر دوست تحفه جز جان نبري 

دردت چو دهند نام درمان نبري 

بي درد زدرد دوست نالان گشتي 

خاموش كه عرض دردمندان نبري 

 

پيوسته تو دل ربوده‌اي معروري 

غم هيچ نيازموده‌اي معروري 

من بي تو هزار شب به خون در خفتم 

تو بي تو شبي نبوده‌اي معروري 

 

يا شاه تويي آنكه خدا را شيري 

خندق جه و مرحب كش و خيبر گيري 

مپسند غلام عاجزت يا مولا 

ايام كند ذليل هر بي‌پيري 

يا گردن روزگار را زنجيري 

يا سركشي زمانه را تدبيري 

اين زاغوشان بسي پريدند بلند 

سنگي چوبي گزي خدنگي تيري 

 

از كبر مدار هيچ در دل هوسي 

كز كبر به جايي نرسيدست كسي 

چون زلف بتان شكستگي عادت كن 

تا صيد كني هزار دل در نفسي 

  

اي در سر هر كس از خيالت هوسي 

بي ياد تو برنيايد از من نفسي 

مفروش مرا بهيچ و آزاد مكن 

من خواجه يكي دارم و تو بنده بسي 

 

گر شهره شوي به شهر شر الناسي 

ورخانه نشيني همگي وسواسي 

به زان نبود كه همچو خضر والياس 

كس نشناسد ترا تو كس نشناسي 

 

تا نگرري از جمع به فردي نرسي 

تا نگرري از خويش به مردي نرسي 

تا در ره دوست بي سر و پا نشوي 

بي درد بماني و به دردي نرسي 

 

گه شانه كش طره ليلا باشي 

گه در سر مجنون همه سودا باشي 

گه آينهء جمال يوسف گردي 

گه آتش خرمن زليخا باشي 

مآزار دلي را كه تو جانش باشي 

معشوقهء پيدا و نهانش باشي 

زان مي‌ترسم كه از دلازاري تو 

دل خون شود و تو در ميانش باشي 

 

جان چيست غم و درد و بلا را هدفي 

دل چيست درون سينه سوزي و تفي 

القصه پي شكست ما بسته صفي 

مرگ از طرفي و زندگي از طرفي 

 

بگشود نگار من نقاب از طرفي 

برداشت سفيده دم حجاب از طرفي 

گر نيست قيامت ز چه رو گشت پديد 

ماه از طرفي و آفتاب از طرفي 

 

اي آنكه به كنهت نرسد ادراكي 

كونين به پيش كرمت خاشاكي 

از روي كرم اگر ببخشي همه را 

بخشيده شود پيش تو مشت خاكي 

 

وصافي خود به رغم حاسد تا كي 

ترويج چنين متاع كاسد تا كي 

تو معدومي خيال هستي از تو 

فاسد باشد خيال فاسد تا كي 

 

اي دل زشراب جهل مستي تا كي 

وي نيست شونده لاف هستي تا كي 

گر غرقهء بحر غفلت و آز نه‌اي 

تردامني و هواپرستي تا كي 

اي از تو به باغ هر گلي را رنگي 

هر مرغي را زشوق تو آهنگي 

با كوه زاندوه تو رمزي گفتم 

برخاست صداي ناله از هر سنگي 

 

تا بتواني بكش به جان بار دلي 

مي‌كوش كه تا شوي ز دل يار دلي 

آزار دلي مجو كه ناگاه كني 

كار دو جهان در سر آزار دلي 

 

از درد تو نيست چشم خالي ز نمي 

هر جا كه دليست شد گرفتار غمي 

بيماري تو باعث نابودن ماست 

اي باعث عمر مامبادت المي 

 

بي پا و سران دشت خون آشامي 

مردند ز حسرت و غم ناكامي 

محنت زدگان وادي شوق ترا 

هجران كشد و اجل كشد بدنامي 

 

دل داغ تو دارد ارنه بفروختمي 

در ديده تويي و گرنه مي‌دوختمي 

دل منزل تست ورنه روزي صدبار 

در پيش تو چون سپند مي‌سوختمي 

 

حقا كه اگر چو مرغ پر داشتمي 

روزي ز تو صد بار خبر داشتمي 

اين واقعه‌ام اگر نبودي در پيش 

كي ديده ز ديدار تو برداشتمي 

گر در يمني چو با مني پيش مني 

گر پيش مني چو بي مني در يمني 

من با تو چنانم اي نگار يمني 

خود در غلطم كه من توام يا تو مني 

 

دردي داريم و سينهء برياني 

عشقي داريم و ديده گرياني 

عشقي و چه عشق، عشق عالم سوزي 

دردي و چه درد، درد بي‌درماني 

 

گر طاعت خود نقش كنم بر ناني 

و آن نان بنهم پيش سگي بر خواني 

و آن سگ سالي گرسنه در زنداني 

از ننگ بر آن نان ننهد دنداني 

 

نزديكان را بيش بود حيراني 

كايشان دانند سياست سلطاني 

ما را به سر چاه بري دست زني 

لاحول كني و دست بر دل راني 

 

نزديكان را بيش بود حيراني 

كايشان دانند سياست سلطاني 

ما را چه كه وصف دستگاه تو كنيم 

ماييم قرين حيرت و ناداني 

 

هستي كه عيان نيست روان در شاني  

در شان دگر جلوه كند هر آني 

اين نكته بجو ز كل يوم في شان 

گر بايدت از كلام حق برهاني 

گر در طلب گوهر كاني كاني 

ور زنده ببوي وصل جاني جاني 

القصه حديث مطلق از من بشنو 

هر چيز كه در جستن آني آني 

 

اي آنكه دواي دردمندان داني 

راز دل زار مستمندان داني 

حال دل خويش را چه گويم با تو 

ناگفته تو خود هزار چندان داني 

  

آني تو كه حال دل نالان داني 

احوال دل شكسته بالان داني 

گر خوانمت از سينهء سوزان شنوي 

ور دم نزنم زبان لالان داني 

 

گفتي كه به وقت مجلس افروختني 

آيا كه چه نكتهاست بردوختني 

اي بي‌خبر از سوخته و سوختني 

عشق آمدني بود نه آموختني 

 

ما را به سر چاه بري دست زني 

لاحول كني و شست بر شست زني 

بر ما به ستم هميشه دستي داري 

گويي عسسي و شامگه مست زني 

 

تا چند سخن تراشي و رنده زني 

تا كي به هدف تير پراكنده زني 

گر يك ورق از علم خموشي خواني 

بسيار بدين گفت و شنوخنده زني 

اي واحد بي مثال معبود غني 

وي رازق پادشاه و درويش و غني 

يا قرض من از خزانه غيب رسان 

يا از كرم خودت مرا ساز غني 

 

خواهي چو خليل كعبه بنياد كني 

و آنرا به نماز و طاعت آباد كني 

روزي دو هزار بنده آزاد كني 

به زان نبود كه خاطري شاد كني 

 

گر زانكه هزار كعبه آزاد كني 

به زان نبود كه خاطري شاد كني 

گر بنده كني ز لطف آزادي را 

بهتر كه هزار بنده آباد كني 

 

اي آنكه سپهر را پر از ابر كني 

وز لطف نظر به سوي هر گبر كني 

كردند تمام خانه‌هاي تو خراب 

اي خانه خراب تا به كي صبر كني 

 

اي خوانده ترا خدا ولي ادر كني 

بر تو ز نبي نص جلي ادر كني 

دستم تهي و لطف تو بي پايانست 

يا حضرت مرتضي علي ادر كني 

 

تا ترك علايق و عوايق نكني 

يك سجده شايستهء لايق نكني 

حقا كه ز دام لات و عزي نرهي 

تا ترك خود و جمله خلايق نكني 

 يا رب در خلق تكيه گاهم نكني 

محتاج گدا و پادشاهم نكني 

موي سيهم سفيد كردي به كرم 

با موي سفيد رو سياهم نكني 

 

ياقوت ز ديده ريختم تا چه كني 

در پاي غم تو بيختم تا چه كني 

از هر كه به تو گريختم سود نكرد 

از تو به تو در گريختم تا چه كني 

 

دنياي دني پر هوس را چه كني 

آلوده هر ناكس و كس را چه كني 

آن يار طلب كن كه ترا باشد و بس 

معشوقهء صد هزار كس را چه كني 

 

از سادگي و سليمي و مسكيني 

وز سركشي و تكبر و خود بيني 

بر آتش اگر نشانيم بنشينم 

بر ديده اگر نشانمت ننشيني 

 

باز آي كه تا صدق نيازم بيني 

بيداري شبهاي درازم بيني 

ني ني غلطم كه خود فراق تو بتا 

كي زنده گراردم كه بازم بيني 

 

اي دل اگر آن عارض دلجو بيني 

ذرات جهان را همه نيكو بيني 

در آينه كم نگر كه خودبين نشوي 

خود آينه شو تا همگي او بيني 

ميدان فراخ و مرد ميداني ني 

مردان جهان چنانكه ميداني ني 

در ظاهرشان به اوليا مي‌مانند 

در باطنشان بوي مسلماني ني 

 

اي در خم چوگان تو سرها شده گوي 

بيرون نه ز فرمان تو دل يك سر موي 

ظاهر كه به دست ماست شستيم تمام 

باطن كه به دست تست آنرا تو بشوي 

 

هان مردان هان و هان جوانمردان هوي 

مردي كني و نگاه داري سر كوي 

گر تير آيد چنانكه بشكافد موي 

زنهار زيار خود مگر داني روي 

 

در كوي تو ميدهند جاني به جوي 

جاني چه بود كه كارواني به جوي 

از وصل تو يك جو بجهاني ارزد 

زين جنس كه ماييم جهاني به جوي 

 

تحقيق معاني ز عبارات مجوي 

بي رفع قيود و اعتبارات مجوي 

خواهي يابي ز علت جهل شفا 

قانون نجات از اشارات مجوي 

 

در ظلمت حيرت ار گرفتار شوي 

خواهي كه ز خواب جهل بيدار شوي 

در صدق طلب نجات، زيرا كه به صدق 

شايستهء فيض نور انوار شوي 

در مدرسه گر چه دانش اندوز شوي 

وز گرمي بحث مجلس افروز شوي 

در مكتب عشق با همه دانايي 

سر گشته چو طفلان نوآموز شوي 

 

از هستي خويش تا پشيمان نشوي 

سر حلقهء عارفان و مستان نشوي 

تا در نظر خلق نگردي كافر 

در مرهب عاشقان مسلمان نشوي 

 

گر صيد عدم شوي زخود رسته شوي 

ور در صفت خويش روي بسته شوي 

مي‌دان كه وجود تو حجاب ره تست 

با خود منشين كه هر زمان خسته شوي 

 

دنيا راهي بهشت منزلگاهي 

اين هر دو به نزد اهل معني كاهي 

گر عاشق صادقي زهر دو بگرر 

تا دوست ترا به خود نمايد راهي 

 

آمد بر من قاصد آن سرو سهي 

آورد بهي تا نبود دست تهي 

 من هم رخ خود بدان بهي ماليدم 

 يعني ز مرض نهاده‌ام رو به بهي 

 

تا تو هوس خداي از سر ننهي 

 در هر دو جهان نباشدت روي بهي 

 ور زانكه به بندگي فرود آري سر 

 ز انديشهء اين و آن بكلي برهي 

پاكي و منزهي و بي همتايي 

كس را نرسد ملك بدين زيبايي 

خلقان همه خفته‌اند و درها بسته 

يا رب تو در لطف بما بگشايي 

 

گفتم كه كرايي تو بدين زيبايي 

گفتا خود را كه من خودم يكتايي 

هم عشقم و هم عاشق و هم معشوقم 

هم آينه جمال و هم بينايي 

 

اي دلبر عيسي نفس ترسايي 

خواهم كه به پيش بنده بي ترس آيي 

گه اشك زديده ترم خشك كني 

گه بر لب خشك من لب ترسايي 

 

بردارم دل گر از جهان فرمايي 

فرمان برم ار سود و زيان فرمايي 

بنشينم اگر بر سر آتش گويي 

برخيزم اگر از سر جان فرمايي 

 

آنجا كه ببايي نه پديدي گويي 

آنجا كه نبايي از زمين بر رويي 

عاشق كني و مراد عاشق جويي 

اينت خوشي و ظريفي و نيكويي 

 

آيينه صفت بدست او نيكويي 

زين سوي نموده‌اي ولي زان سويي 

او ديده ترا كه عين هستي تو اوست 

زانش تو نديده‌اي كه عكس اويي 

اي آنكه بر آرنده حاجات تويي 

هم كافل و كافي مهمات تويي 

سر دل خويش را چه گويم با تو 

چون عالم سر و الخفيات تويي 

 

اي آنكه گشاينده هر بند تويي 

بيرون ز عبارت چه و چند تويي 

اين دولت من بس كه منم بنده تو 

اين عزت من بس كه خداوند تويي 

 

سبحان الله بهر غمي يار تويي 

سبحان الله گشايش كار تويي 

سبحان الله به امر تو كن فيكون 

سبحان الله غفور و غفار تويي 

 

الله تويي وز دلم آگاه تويي 

درمانده منم دليل هر راه تويي 

گر مورچه‌اي دم زند اندر تك چاه 

آگه ز دم مورچه در چاه تويي 

 

اي آنكه به ملك خويش پاينده تويي 

وز دامن شب صبح نماينده تويي 

كار من بيچاره قوي بسته شده 

بگشاي خدايا كه گشاينده تويي 

 

از زهد اگر مدد دهي ايمان را 

مرتاض كني به ترك ديني جان را 

ترك دنيا نه زهد دنيا زيراك 

نزديك خرد زهد نخوانند آن را 

آن عشق كه هست جزء لاينفك ما 

حاشا كه شود به عقل ما مدرك ما 

خوش آنكه ز نور او دمد صبح يقين 

ما را برهاند ز ظلام شك ما 

 

در رفع حجب كوش نه در جمع كتب 

كز جمع كتب نمي‌شود رفع حجب 

در طي كتب بود كجا نشئهء حب 

طي كن همه را بگو الي الله اتب 

 

شيرين دهني كه از لبش جان ميريخت 

كفرش ز سر زلف پريشان ميريخت 

گر شيخ به كفر زلف او ره مي‌برد 

خاك ره او بر سر ايمان مي‌ريخت 

 

گر طالب راه حق شوي ره پيداست  

او راست بود با تو، تو گر باشي راست 

وانگه كه به اخلاص و درون صافي 

او را باشي بدان كه او نيز تراست 

 

من بنده عاصيم رضاي تو كجاست 

تاريك دلم نور و صفاي تو كجاست 

ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشي 

اين بيع بود لطف و عطاي تو كجاست 

 

دوزخ شرري ز آتش سينهء ماست 

جنت اثري زين دل گنجينهء ماست 

فارغ ز بهشت و دوزخ اي دل خوش باش 

با درد و غمش كه يار ديرينهء ماست 

سوفسطايي كه از خرد بي‌خبرست 

گويد عالم خيالي اندر گررست 

آري عالم همه خياليست ولي 

پيوسته حقيقتي درو جلوه گرست 

 

كرديم هر آن حيله كه عقل آن دانست 

تا بو كه توان راه به جانان دانست 

ره مي‌نبريم وهم طمع مي‌نبريم 

نتوان دانست بو كه نتوان دانست 

 

آنرا كه حلال زادگي عادت و خوست 

عيب همه مردمان به چشمش نيكوست 

معيوب همه عيب كسان مي‌نگرد 

از كوزه همان برون تراود كه دروست 

 

عالم به خروش لااله الا هوست 

عاقل بگمان كه دشمنست اين يا دوست 

دريا به وجود خويش موجي دارد 

خس پندارد كه اين كشاكش با اوست 

 

در درد شكي نيست كه درماني هست 

با عشق يقينست كه جاناني هست 

احوال جهان چو دم به دم ميگردد 

شك نيست درين حال كه گرداني هست 

 

گر درويشي مكن تصرف در هيچ 

نه شادي كن بهيچ و نه غم خور هيچ 

خرسند بدان باش كه در ملك خداي 

در دنيي و آخرت نباشي بر
سه شنبه 25 فروردین 1388 - 4:16:46 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

پیوند های وبلاگ

آمار وبلاگ

27816 بازدید

39 بازدید امروز

8 بازدید دیروز

67 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements